باده چون آرد به مستی چشم جادوی تو را
می دهد تعلیم قتلم تیغ ابروی تو را
در بیاض دهر نشگفته ست چون روی ات گلی
گل نبیند این قدر رنگینی و بوی تو را
باعث جمعیت دل ها شکنج زلف بود
شانه بر هم زد چرا آن جعد گیسوی تو را
گر بگرید چشم خونبارم چو ابر نو بهار
بشگفاند غنچه های گلشن کوی تو را
از صبا هر دم مشام خشک مغزان، تر شود
هر سحرگاهی که آرد نفخه ی موی تو را