من از باران مى ترسم
تو كه ابرى ترين هستى
تو كه ابرى ترين واژه
براى اين زمين هستى
زمينم خشك و فرسوده
كه رگهاى تنم مرده
براى خاك بى حرفم
هزاران دل ورق خورده
بزرگى اتفاقى تو
در اين تقدير بى روحم
تو دست پاك و آرامى
كه خواهى شست دل شورم
هميشه آرزويم بود
زمينى سبزه رو باشم
زمينى با گلاى عشق
در اين دنياى دور باشم
كه تا خورشيدم ابرى شد
گرفتى نبض كورم را
تو با آبى ترين واژه
نشستى با من تنها