دلم از کسی بگیرد
پاکش میکنم
گاه اشتباهش را
گاه خودش را....
.
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندين جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآيد که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پيمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گير
که در سرم ز تو آشوب و فتنه هاست هنوز
کجاست خانه قاضي که در مقالت عشق
ميان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
تا تورا دیدم صدای قلب من تغییر کرد
کاش میشد قلبها را هم کمی تعمیر کرد
حرف قلبم را قلم با دوستت دارم نوشت
سوزن خودکار، رویِ از تو گفتن گیر کرد
آب شد دل بعد دیدارت و بعدش ناگهان
داغی لبها و لبخندت مرا تبخیر کرد
جنس آغوشت بهشت و دستها اردیبهشت
هفت سالی هست هر شب خواب میبینم تو را
کاش میشد لااقل یک شب تو را تعبیر کرد
من از تو دل نمی برم اگر چه از تو دلخورم
اگرچه گفته اي تورا به خاطرات بسپرم
هنوزهم خيال کن کنار تو نشسته ام
مني که در جوانيم بخاطرت شکسته ام
صدا بزن مرا شبي به غربتي که ساختي
به لحظه اي که عشق را بدون من شناختي...
با دوری تو عذاب همراهم بود
دلتنگی بی حساب،، همراهم بود
بعد از تو همیشه چارصد خاطره و
مجموعه ی اضطراب همراهم بود
از دوری تو عذاب میدیدم باز
دلتنگی بی حساب،، میدیدم باز
ای کاش که از باغچه ی دل میشد
من،، خاطره های ناب میچیدم باز
من به عاشق بودنم.. دنیا به عاقل بودنش
من به آسان بودنم.. دنیا به مشکل بودنش
دوست میدارم خدا را.. جنس عصیان من است!
دوست میدارد نمازم را.. به باطل بودنش!!!
قصهام بر عکس آدمهاست، حالم را بپرس
از مسیحایی که جانم داده قاتل بودنش!!
مانده بود از من خودم را، رفته بود از من قرار
رفتنش سخت است اما در مقابل.. بودنش…
در تب تنهایی و غم سنگ میشد کاش دل
عاقبت خود را به کشتن داده با دل بودنش
بگو چگونه با غم نبودن تو" تا " کنم؟
چگونه بند قلب را ز مهر تو جدا کنم
کجای قصه گم شدی که غم نشسته در دلم؟
چگونه کوه درد را درون سینه جا کنم؟
در آرزوی دیدنت فقط خدا خداکنم
امید قلب خسته ام، دوای درد من تویی
تو نیستی کجا روم گدایی شفا کنم؟
به انتظار روی تو تمام عمر من گذشت
کبوتر امید را بگو کجا رها کنم؟
یقین که کهنه میشود به غیر عشق هر چه هست
هنوز هم برای تو تمام جان فدا کنم
دلم شکست و صدایش رسید تا به خدا
همیشه از ته دل می رسد صدا به خدا
دل شکسته ی من اندکی تحمل کن
ببین چگونه اثر می کند دعا به خدا
نگو که سجده ی طولانی است راه نجات
که در معامله بر می خورد ریا به خدا
مخواه غیر خدا بنده ی کسی باشم
پناه می برم از شر کد خدا به خدا
به راه راست هدایت نمی شوند ولی
پر است مسجد این قوم از کتاب خدا
غریبه ای قسمم را شنید و یارم شد
دلم گرفته از این خیل آشنا به خدا
منم آنکس که میسازد کنار تو جهانش را
در آغوش تو میبیند بهشت جاودانش را
تو آن هستی که میبخشد، دمادم مِهر برعالم
همانند درختی بر، اهالی سایه بانش را
مرا اینگونه میخوانند "همان دیوانه عاشق
که چشمان سیه پوشی ازو بِسْتانده جانش را
بنازم بر وفای گل که حتی بعد پژمردن
زِعطرش میتوان فهمید نشان باغبانش را
تو دریای دل خود را به من بسپار وفارغ باش
که غم هرگز نیافرازد به دریا بادبانش را
اگرچه شاعرت هستم، به توصیفت شوم عاجز
من از دریای تو بردم فقط یک استکانش را
روزگاریست كه تكليف دلم روشن نيست
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
چشم مي دوزم در چشم رفيقانى كه
عشق در باورشان قدِ سر سوزن نيست
دست برداشتم از عشق كه هر دستِ سلام
لمس آرامش سردى است كه در آهن نيست
حسّ بى قاعده عقل و جنون با من بود
درك اين رازِ به هم ريخته تقريباً نيست
سالها بود از اين فاصله مى ترسيدم
كه به كوتاهى دل كندن و دل بستن نيست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه تنهايى من در من نيست