میخواهم به روزهای سبز فکر کنم، به نور، به سفیدی، به آفتاب...
میخواهم کتاب بخوانم، عشق بورزم و تا رسیدن صبح، آرام باشم.
متوسل میشوم به عشق،به انسانیت، به امید،
بزودی تمام زردها سبز خواهند شد و تمام سیاهها ،سفید، میدانم ...
یاد بگیریم از محبت
دیشب پدر نگوییم در حضور کسی
که پدرش در آغوش خاک آرمیده است...
یاد بگیریم از آغوش گرم مادر
نگوییم در حضور کسی که
مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند ...
یاد بگیریم اگر به وصال
عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت
کمی دستانش را آهسته تر بفشاریم،
شاید امروز صبح کسی در
فراق عشقش چشم گشوده باشد ...
یاد بگیریم اگر روزی از خنده
فرزندمان به وجد آمدیم، شکرش
را در تنهاییمان به جا آوریم
نه وصف خنده اش را درجمع ...
شاید کسی در حسرتش روزها را میگذراند...
یاد بگیریم
آهسته تر بخندیم، شاید کسی
غمی پنهان داردکه فقط خدا میداند...