گفتم بیا و خودت را به مرزهای تنم رسان
با نگاهت به جنونم رسان ...
بگو دوستت دارم ...
و لبانم را به خنده باز کن ..
گفتم بیا و خودت را به مرزهای تنم رسان
با نگاهت به جنونم رسان ...
بگو دوستت دارم ...
و لبانم را به خنده باز کن ..
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار...
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...
از نگاه روی تو، دل سیر میگردد مگر
آخر آدم با تو باشد، پیر میگردد مگر
با نگاهی قلب من را کردهای مالِ خودت
شهر با یک حملهای تسخیر میگردد مگر
لحظهی دیدارِ عکست نیز خشکم میزند
بی طناب، این دست و پا زنجیر میگردد مگر
عاشقم باشی نباشی، سرد باشی یا که گرم
حس عاشق لحظهای تغییر میگردد مگر
در میان حس من، هر واژه عاجز مانده است
آتش دل با سخن تعبیر میگردد مگر...!!!
تنها نگرانِ این بودم
که به جستجوی تو
در دورترین کوچه ی دنیا به خانه ات برسم
و تو به جستجویم رفته باشی
چه غمبار
وقتی نمی دانی
گم کرده ای
یا گم شده ای؟
و تو باید یک نفر را داشته باشی
که آرامِ جانِ بی قرارت باشد.
به وقتِ خوب نبودنِ احوالاتت
دانه دانه دلتنگی هایت را از
شانه هایِ سنگینت بردارد.
تا آرامشِ روحِ متلاشی شده ات شود
و تو باید به دور از هیاهویِ شهر
یک را کنجِ دلِ زندگی ات داشته باشی
که به دل و دوست داشتنش تکیه کنی،
کسی که دوست داشتنش
به این راحتی ها تمام نشود.
که اگر پیشَش هر کسی باشی
و در هر لباس و موقعیتی،
حضور بودنش گرمایِ مطبوعی
زیرِ پوستِ زندگی ات ببخشد.
کسی که برایت با همه ی آنهایی
که دیده ای فرق کند
مثلِ روح و جانت تمام و کمال دوستش داشته باشی.
و تو این یک نفر را از همه یِ این دنیا و
ادمهایش طلبکاری.
هر کسی
یک امید،
یک عُصیان،
یک از دست دادن،
یک درد،
یک تنهایی،
یک اندوه،
در خود دارد.
زیرا
از درونِ هر کس
یک نفر رفته است،
و هر کاری که میکند
نمیتواند او را بدرقه کند.
گوشهی قلب تمام آدمها
یک صندلی خالیست!
و باد
همیشه از همان سمت آدمها را میبرد.
سمتی که کسی باید باشد و نیست.
در غیاب تو آب از آب
آنقدر تکان خورده است
که هر شب سیلابی خروشان
آوار میکند خواب مرا
بیا و بیدارم کن از این کابوس
و بگذار در آن لحظهی سیاه سقوط
به گلهای سپید دامنت چنگ بیندازم
شبیه تو را
هیچ شهر و خیابانی به خود ندیده است
بیا و پشیمانم کن
از تمام چهرههایی
که در ازدحام خیابانها
اندک شباهتی به تو داشتهاند
بیا و از تمام منهای منهای تو پشیمانم کن!
اکنون....
سیاهی چشمت را به شب بـده ..
و روشن شو ...
گیسویت را بر نیم رخ ماه تـاب بده
و زیبــا شو ...
از جـام بارانی سرشک آسمان بنوش و
سرمسـت شو ...
در کنارم بنشیـن یا نه!!
در دلـم دیــوانگی کن و
عاشــق شــو...
ما دربهدر دنبالِ آرامشیم..
اگر آراممان نمیکنید، طوفانیمان نکنید..
از ابتدا اگر نباشید میشود فکری به حالِ دنیای تک نفره کرد..
اما آمدن و رفتن را هرکارش کنی از یک جای زندگیات بیرون میزند..
ما میگردیم دنبالِ درمانِ دردمان..
درد روی درد اگر هستید، پیش آمدِ بدی هستید، پیش نیایید..
ما میگردیم دنبال کسی که از تنهایی درمان بیاورد...
لطفا نیایید که تنهاییهایمان را به توان برسانید...
وای به حالِ رابطهی دونفرهای که در آن یکی احساسِ تنهایی کند..
ما امید میخواهیم،
لطفا نا امیدمان نکنید..
به شماها باید گفت:
نیایید...
نبودنتان مُستدام..
دلم یک جای دنج میخواهد
یک مکانی به دور از شلوغی های دنیا
جایی برای خلوت کردن و تنها بودن
مکانی که خبری از مشکلات نباشد
من یک روزی خواهم رفت
راستی تو هم میای ؟؟؟
چقدر می ترسم...
تو را نبوسیده از دنیا بروم...
اصلن کجا می توانم بروم؟وقتی می دانم...
تمبرها تا لبان پاکت را نبوسند...
به هیچ کجا نمی رسند!♥️